آب که می دید , گریه می کرد . پسرِ عمو عباس را که می دید ، گریه می کرد.
از خاک کربلا مُهر و تسبیح درست کرده بود . آن ها را که می دید ، گریه می کرد.
می گفت : " روزی را می بینم , که بالای قبر پدرم ،حسین ، حرمی ساخته اند و اطرافش بازارهایی و مدتی نمی گذرد که از همه جا به زیارت او می روند ، وقتی که دولت بنی مروان از بین برود . "
و شد آنچه گفته بود
برگرفته از کتاب آفتاب در سجده از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب